شهادت فاطمه زهرا (س) بر شما تسلیت باد
از فاطمه اکتفا به نامش نکنید نشناخته توصیف مقامش نکنید
هر کس در او محبت زهرا نیست علامه اگر هست سلامش نکنید
این کوچه را خوب میشناسم. گام به گامش و قدم به قدمش را به یاد دارم. این دیوارهای ترک خورده، این خشتهای بی رمق را بارها و بارها دیدهام. خوب گوش کن!. این ندای دلانگیز گامهای محمد (صلی الله علیه و آله) نیست که در گوش کهنهی قصههای این کوچه مدام میپیچد؟!
او را ثانیهها میستایند و ذره ذره خاک پهنه هستی به تکرار خاطره قدمهایش تشنه است.
آری ای کوچه! تو هم به یاد داری … نه تو مثل ذهن تاریخ فراموشکار نیستی؟!! من میدانم. اما چرا ساکتی؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا از آن پدر مهربان که هر روز برای دیدن تنها ثمره عمرش، تنها یادگارش و تنها دخترش تو را میپیمود چیزی به زبان نمیآوری؟
مگر صدای او را نمیشنیدی که میگفت: فاطمه پاره تن من است. میدانم تو هم روزی را به شب نرساندی مگر این که او را میدیدی که نگران و مضطرب حال پاره تنش را از تو جویا میشد؟
چرا از من روی میگردانی؟ راستی چرا لبهایت را به افسوس میگزی؟ تو هم درست مثل من، زیر لب با خود میگویی که مگر او را مدام به این مردم سفارش نکرده بود؟ مگر نگفته بود که هر کس او را بیازارد مرا آزرده و هر کس رسول خدای را بیازارد، خدای را آزرده است.
اینان چه زود آیات کتاب خدا را فراموش کردند که «آنان که خدا و رسول را به عصیان و مخالفت، آزار و اذیت میکنند خدا آنها را در دنیا و آخرت لعن کرده و بر آنان عذابی با ذلت و خواری مهیا ساخته است.»
باز که سکوت کردهای؟ نکند که تو هم نمیخواهی حرفی بزنی؟ کمی دست نگهدار. صبر کن. وای خدای من بایست. این درِ خانه دختر رسول خدا نیست؟ اما چرا؟ چرا نیمه سوز است اینجا چه خبر بوده؟!
اینان چه زود آیات کتاب خدا را فراموش کردند که «آنان که خدا و رسول را به عصیان و مخالفت، آزار و اذیت میکنند خدا آنها را در دنیا و آخرت لعن کرده و بر آنان عذابی با ذلت و خواری مهیا ساخته است.»
این در نیمه سوخته، این دیوارهای سیاه، این خانه اندوه گرفته، راوی کدام حکایتاند؟
راست بگو این مردم، شومی کدام نفرین را به جان و مال خود خریدهاند؟
ای کوچه! حرف بزن. چرا حرف نمیزنی؟ این صدای غمبار و این نالههای جانسوز از خانه علی (علیهالسلام) بلند است؟! باورم نیست مگر چه شده است؟ از آن روز برایم بگو! میدانم که برای تو هم سخت است اما از آن روز برایم بگو؛ راست میگویند که یاس را قربانی شومی و بی شرمی دنیا پرستیشان کردند؟!
باز که رویت را میپوشانی و سرت را پایین میاندازی؟… درون این بغض گرفته که هنوز هوای شکفتن ندارد چه چیزی پنهان است؟ میدانم، آری میدانم که تو هم طاقت نداری که آن واقعهها را به یاد بیاوری. لازم نیست حرفی بزنی همه چیز را در چشمان تو به خوبی میبینم. دیگر لازم نیست چیزی بگویی:
جمعیت از طرف مسجد به سمت خانه علی(علیهالسلام) در حرکت است تا شاید او را نیز مجبور کنند که به خواستههای پلیدشان تن در دهد. سراسر کوچه شلوغ شده و همه در جلوی خانه دختر رسول خدا تجمع کردهاند و روزهایی که او با احترام فراوان به خانه وحی پای میگذاشت را گویی از یاد بردهاند. سکوتی مبهم همه جا را فرا گرفته بود که به ناگاه صدایی از میان جمع به گوش میرسد:
«ای علی، باید از خانه بیرون بیایی و بیعت کنی وگرنه خانه تو را بر تو آتش میزنم!»
درست میشنوم؟! خانه را آتش میزنند؟! علی که به سفارش پیامبر خدا، کتاب خدا را که بر جریدههای خرما و روی کتفهای شتر نوشته شده است را جمع میکند خوب یادش هست که محمد (صلی الله علیه و آله) مدتها پیش او را از این حادثه خبر کرده بود و این که تنها و تنها باید صبر کند. صبر کند؟ اما چه کسی میتواند پرپر شدن سفیدی و زلالی و پاکی یاس را ببیند و دم بر نیارد جز علی؟!
“خدا لعنت کند قومی را که بیعت کردند و بیعت شکستند.”
اندکی گذشت، دوباره همان صدا به گوش رسید «هیزمها را آتش بزنید» دود همه جا را فرا گرفت و زبانههای آتش وحشیانه خودشان را به اطراف در خانه دختر رسول رساندند و در هم ناچار شروع به سوختن کرد اما چه میبینم؟ او که انگار فرمان آتش زدن هیزمها آرامش نکرده بود به طرف در خانه میرود. نه صبر کن. سیاهی کدام واقعه را در سر میپرورانی؟
ای کوچه! حرف بزن. چرا حرف نمیزنی؟ این صدای غمبار و این نالههای جانسوز از خانه علی(علیهالسلام) بلند است؟! باورم نیست مگر چه شده است؟ از آن روز برایم بگو! میدانم که برای تو هم سخت است اما از آن روز برایم بگو؛ راست میگویند که یاس را قربانی شومی و بی شرمی دنیا پرستیشان کردند؟!
نه! بایست؛ صبر کن؛ نزن؛ تو را به خدا صبر کن. آخر یاس سفید تحمل ماندن بین در و دیوار را ندارد. ناگاه صدای مهیبی به گوش میرسد. ضربت پای او در را به دیوار میکوبد و فاطمه(علیهاالسلام) بین در و دیوار … آه! آخر مگر او با شما چه کرده بود؟!
شرمتان باد! کودکی که در بطن او به این دنیا راه پیدا نکرد چه گناهی داشت؟!
گرچه میدانم که امویان و عباسیان سهم محسن او را از آن همه ضجر و عذاب و ماتم و غم و غصهی خاندان آل رسول همین امروز پرداختند تا بعدها هم حسن را مسموم کنند و هم حسین (علیهماالسلام) را شهید.
“اینان رنگ سیاه فردایشان را همین امروز بر صفحه تاریخ کشیدند.”
ای کوچه حق داشتی که چیزی نگویی، چشمانت را ببندی و خیلی آهسته حلقه حلقه اشک بریزی. اما صبر کن! باز چه شده؟
باورم نیست مگر بس نبود آن همه رنج؟! درست میبینم. اینان تازیانه بدست گرفتهاند؟ نه! تو را به خدا اندکی دست نگهدار، نمیدانی که هیچ کودکی تحمل دیدن نشستن ضربههای دردناک تازیانه را بر پیکر مادرش ندارد؟! بگذار بچهها از خانه بیرون بیایند و این فضاحتهای شما را نبینند.
صدای گریه کودکان از چه بلند است؟ چرا اینقدر مویه میکنند؟ چرا همه دور او را گرفتهاند؟ آه آن وسط، او فاطمه نیست که دیگر قامتش خمیده و شمع وجودش قطره قطره میگرید و لحظه لحظه آب میشود؟
یکی به صورت نیلی مادر دست میکشد، یکی پهلوی شکسته او را نوازش میکند و دیگری آرام آرام بر تازیانههای بازوی او میگرید. او را دیگر یارای ایستادن نیست. ناگهان صدایی رنجور و لرزان. آرام و بریده بریده که دیگر رمقی برایش نمانده به گوش میرسد.
صدا، صدای مبارک خود اوست که دیگر به سختی شنیده میشود:
یا رسول الله ماذا لقینا بعدک؟ ای رسول خدا بعد تو با ما چه کردند؟